| ||
|
معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا… دخترک خودش را جمع و جور کرد، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟ منبع:تبیان [ دوشنبه 92/8/6 ] [ 1:23 عصر ] [ ایزدپناه ]
[ نظرات () ]
خدا هست.........
مردی برای اصلاح به آرایشگاه رفت. در بین کار گفتگوی جالبی بین آن مرد و آرایشگر در مورد "خدا" صورت گرفت. آرایشگر گفت: من باور نمیکنم که خدا وجود داشته باشد. مشتری پرسید: چرا؟ آرایشگر گفت: کافیست به خیابان بروی و ببینی. مگر می شود با وجود خدای مهربان این همه مریضی و درد و رنج وجود داشته باشد؟! مشتری چیزی نگفت و بعد از اینکه اصلاح سرش تمام شد از مغازه بیرون رفت. به محض اینکه از مغازه بیرون آمد مردی را با موهای ژولیده و کثیف در خیابان دید. با سرعت به آرایشگاه برگشت و به آرایشگر گفت: میدانی به نظر من آرایشگرها وجود ندارند. آرایشگر با تعجب پرسید: چرا این حرف را میزنی؟ من اینجا هستم و همین الآن موهای تو را مرتب کردم. مشتری با اعتراض گفت: پس چرا کسانی مثل آن مرد در بیرون از آن آرایشگاه وجود دارند؟ آرایشگر پاسخ داد: آرایشگرها وجود دارند فقط مردم به ما مراجعه نمی کنند. و مشتری گفت: دقیقا همین است. خدا وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نمی کنند! برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.
[ دوشنبه 92/8/6 ] [ 1:18 عصر ] [ ایزدپناه ]
[ نظرات () ]
|
|
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |